رمان قبله من2

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 63
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 69
بازدید ماه : 1863
بازدید سال : 2473
بازدید کلی : 110730

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 8 اسفند 1395
نظرات

قسمت2

 دفتر را می بندم و با عجله از اتاق بیرون می روم. حسنا ، حسین را در آغـوش گرفته و تکانش می دهد. دفتر را روی میز ناهار خوری می گذارم و حسین را از حسنا می گیرم. 

_ ممنون عزیزم که داداشـیو بغل کردی!

حسنا لبخند با نمکی می زند و میگوید: خواسم کمک کنم ماما! ... بعد هم پایین دامنم را می کشد و ادامه می دهد: این چه نازه! خیلی خوشـــگل شدی !

لبهایم را  غنچه و بافاصله برایش بوس می فرستم! حسین به پیراهنم چنگ می زند و پاهای کوچکش را در هوا تکان می دهد...

***********

حسین را داخل گهواره اش می خوابانم و به اتاق نشیمن بر می گردم. یک راست سمت میز ناهار خوری می روم و دفتر را بر می دارم. به قصد رفتن به حیاط، شالم را روی سرم میندازم و از خانه بیرون می روم. باد گرم ظهر به صــورتم می خورد و عطر گلهای سرخ و سفید باغچہ ی کوچک حیاط در فضا می پیچد. صندل لژ دارم را به پا می کنم و سمت حوض می روم . صفحه ی اول دفتر را باز میکنم و لب حوض می شینم.

یک بیت شعر که مشخص است با خودکار بیک نوشته شده ! انبوهی از سوال در ذهنم می رقصد. متعجب دوباره دفتر را می بندم و درافکارم غرق می شوم!

_ اگر این برای یحیی اس! چرا بمن نگفت؟ چرا اونجا گذاشته!؟....اگر نیست پس چرا نوشته ها با دست خط اونه! نکنه....نباید بخونمش! یا شاید... باید حتماً بخونمش!؟

نفس عمیقی می کشم و صفحه ی اول را باز می کنم و بانگاه کلمه به کلمه را دقیق می خوانم:

 

فصل اول: تـو نوشـــت

 

" یامجیب یا مضطر "

 

جهان بی عشــق چیزی نیست به جز تــکرارِ یک تــکرار...

.

گاهی باید برای گل زندگی ات بنویسی!

گل من!

تجربه ی کوتاه نفس کشیدن کنار تو گرچه به اجبار بود...

اما چقدر من این توفیق اجـباری را دوست داشتم!

یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از  تــو بنویسم...

اما....

میخواهم تو داستان این عشـــق را بنویسی!

بنویس گلم!....

 

خط های سفید بعدی برق از سرم پراند. تلخ می خندم! همیشه خواسته هایت هم عجیب بود! دفتر را می بندم و با یک بغض خفیف سمت خانه بر میگـــردم.

.

 دفتر را به سینه ام می چسبانم و سمت اتاق حسنا می روم. بغضم را قورت می دهم و آرام صدایش می کنم: حسنا؟...حسنا مامانی؟

قبل از ورود من به اتاقش، یکدفعه مقابلم می پرد و ابروهایش را بالا میدهد. 

_ بله ماما محیا؟

_ قربون دختر شیرینم! .... یه چیز کوچولو میخوام!

_ چی چی؟

_ یکی از اون خودکار خوشگل رنگی هات! از اونا که قایمش کردی...

سرش را بہ نشانه‌ی فکر کردن، می خاراند و جواب می دهد: اونایی که بابا برام خریده؟

دلم خالی می شود! 

_ اره گل نازم!

_ واسه چی میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بکشی؟

لبخند می زنم 

_ نچ! میخوام یچیزایی بنویسم!...

_ اون چیزا خیلی زیاده؟

_ چطو؟

_ عاخه ...

حرفش را می خورد و سرش را پایین میندازد!

مقابلش زانو می زنم و باپشت دست گونه اش را لمس می کنم و می پرسم:

چی شده خوشگلم؟

من من می کند و میگوید: عا...عاخه...یوخ تموم نشن..عا...

_ نمیشن! اگرم بشن... برات میخرم!

_ نه! به بابا یحیی بگو اون بخره!

پلک هایم را روی هم فشار می دهم و میگویم : باشه !

ذوق زده بالا و پایین می پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی در اتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چند دقیقه بعد با یک بسته خودکار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگی از اون چیزاهم بخره؟

_ ازکدوما؟

_ اون صورتی که به موهام میزدی..اونا !

_ باشه عزیزم.

بسته خودکار را از دستش میگیرم و پیشانی اش را می بوسم.سمت اتاق خوابم می روم و در را می بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده. سمتش می روم و با سر انگشت موهای طلایی اش را لمس می کنم. روی تختم می شینم و دفتر را مقابلم باز میکنم. یک روان نویس بنفش برمیدارم و بســــم الله میگویم. شاید با مرور زندگی ام دق کنم... اما.. مگر میشود ہه خواسته ات " نه " گفت؟!

به خط های دفتر خیره می شوم و زندگی ام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم... به نـام او... به یـاد او... برای او....

.

ادامه دارد... 

نویسنده:میم سادات هاشمی


موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود